پستـــ ــ ـ ـ ـ ثابت

همیشه دل نگرانم که بعد رفتن تو 

مرور خاطره هایت هوایی ام بکند...


برف ها...

برف ها برایم

سرما را چشم روشنی می آورند

و او بامن گرگم به هوا بازی می کند

من دستکش هایم را در دهان گرگ ها جا می گذارم

وتا خود خانه می دوم

مادرم جلوی در ایستاده وتبریک می گوید 

که دوستم سرما را خورده ام...

پژمرده شده اند...

پژمرده شده اندشعرها

هنگامی که ازروی تپه 

پرپر شده گل هارا تماشا می کردی

وقلم ها خون گریه کردند

وقتی برای اولین بار امشب

نشسته به استقبال خدا رفتی

ازامروزظهر به بعد

خون می چکدازشعرهای پژمرده

ودیگر خورشیدی طلوع نخواهد کرد

جز درآغوش طفلی سه ساله

که ستاره ی چهره اش همه جارا روشن کرده


اما بانو دلت را به اوهم خوش نکن

که این خرابه 

درتاریکی مطلق فروخواهدرفت...

یا زینب(سلام الله علیها)...

اینکه زینب در عاشورا چه کشید را خوب می دانم،اینکه چه چیزهایی دید وگفت مارأیت الا جمیلا را خوب می دانم و اینکه...اما او زینب بود و کوه صبر ما در برابر او یک تپه ی شنی هم نیستیم چه برسد به کوه...برای او آن همه سختی قابل تحمل بود...اما من وقتی بفهمم دستی که تا دیروز دست هایم را می فشرد حالا دیگر حرکت نمی کند نفسم بند می رود،ناخودآگاه یا آنقدرمی خندم که آخرش تبدیل به گریه شود یا تمام راه را اشک می ریزم یا اتوبوس را اشتباه سوار میشوم وتوی اصفهان به این بزرگی سردرگم یا...

تا آن روزهرچه بود کمرم راست بود و به دنیا می خندیدم،حالا کمرم شکسته و...اما به قول یکی هرچه از دوست رسد نیکوست...با یک کمرخم هم باز می شود خندید نه؟


دختران قبیله ی احساس...

می روم توی کوچه بی چتر و ابرهایی که اشک آلودست

راه این کوچه را همیشه دلم درکنار دل تو پیمودست


داخل کافه ای بدون تو می نشینم کلافه و مبهوت

وبه دنبال تو توی فالِ قهوه هایی که زهرآلودست


دختران قبیله ی احساس،پشت درپشت قالی می بافند

اشک های تو تارقالی ها خنده هایت برایشان پودست


مو به مو ودقیق یادم هست همه ی لحظه های آن روزی

که بدون مقدمه گفتی می روی از کنارمن...زودست -


- که تو ازیاد برده باشی...نه به گمانم هنوزیادت هست

من همانم که عاشقت بوده،تو همانی که عاشقم بودست


سهم من یک مدادمشکی شد ازمیان مدادرنگی ها*

می کشم آسمان قلبم را که پس از تو سیاه وپردودست


*حسنی محمدزاده:

ازتمام مدادرنگی ها سهم من زرد کهربایی شد

هی گل سرخ می کشم اما می شود شاخه شاخه داوودی


پ.ن:قصدنداشتم این شعررو تمام کنم وفقط وفقط بخاطر یکی از عزیزترین دوستانم این کاررا کردم که هراتفاقی برای من بیفته این بیچاره باید ناراحتی ها وبقیه ی اخلاق های بد من رو تحمل کنه...(تقدیم به زهرای عزیزم...)

أَعوذبالله من الشیطان الرجیم...

بعضی وقتها در زندگی به جایی می رسی 

که فکرش راهم نمی کردی...

ولی مهم این است که وقتی به آنجا رسیدی امیدت را از دست ندهی


فکرشم نمی کردم منی که همیشه می تونستم دربرابر همه چی یه لبخند بزنم و توی دلم بگم بیخیال خدا خودش درست می کنه همه چی رو بخاطر یسری چیزهای شاید بیخود انقدر به هم بریزم.یعنی اصلا فکرش روهم نمی کردم که این موضوع تنها نقطه ضعف من باشه(نه اینکه بگم نقطه ضعف ندارم نه ولی هیچوقت جلوی بقیه به روی خودم نمیارم که نقطه ضعف هام چیا هستن وهمه فکر می کنن هیچ چیزی من رو آزارنمیده وهیچ نقطه ضعفی ندارم.)

دیشب به یسری دلایل ناراحت بودم و خب ازطرفی چون درکنار دوستان بودم مجبوربودم خوشحال هم باشم مثل همیشه...اما فهمیدم وقتی نمیشه یسری چیزها رواز زندگی حذف کرد باید باهاشون کنار اومد.

جمله ی همیشگی من:إن معَ العســـر یُســــری...(خدایا من هنوزم منتظر اون آسونیه هستم.)

هنوزم من اسیرم...

همیشه لحظه ی آخر که میشه

دلم میخواد بازم اینجا بمونم

آخه من کفتر جلد همین جام

واسم سخته برم از آشیونم


گداتو پررو کردی که گذاشتی

همه خواسته هاشوازتو بگیره

بازم یه خواسته داره از تو آقا

میشه اینجا بمونه تا بمیره

 

دیگه فرقی نداره زنده باشم

واسم اینجا بودن خیلی مهمه

منم مجنون تو اما آقاجون

تو عشق وعاشقی لیلی مهمه

 

همون گوشه کنار صحن قدست

برای آخرین دفعه می شینم

شبیه نقاشی بچگی هام

یه کفتر روی یه گنبد می بینم


باکلی اشک وآه وبغض وگریه

سلام آخرو میدم و می رم

یادت باشه میخوام تو ضامنم شی

منم مثله همون آهو اسیرم


پ.ن:بعداز مدت ها آیینی ننوشتن با این کارهم آدم میتونه خوشحال شه...اولین تجربه ی ترانمه با انصاف نقد کنید لطفا...

خاطراتت همیشه پررنگند...

شعرهایم چقدر بی روحند،شعرهایم چقدر بی رنگند

کلماتم بدون تو گیجند وغزل های بعد تو منگند


بیت هایم کلافه و گریان،یادشب های با تو می افتند

یاد آن بوسه های پنهانی...خاطراتت همیشه پررنگند


توبه من قول داده بودی که یارشب های تار هم باشیم

پس کجا رفته ای که این شب ها اشک هایم برات دل تنگند


من همانم که شعر می گفتم،آن زمان ها که عاشقت بودم

بعد از عشقت چگونه بنویسم؟که قوافی شعر می لنگند


این غزل های تشنه  و بی تاب،بعد از اینکه تو رفتی از اینجا

توی این دفتر پر از دردم،سر یک قطره عشق می جنگند


پ.ن:کلا این غزل رو خودم نمی پسندم ولی خب به خاطر اینکه بعضی چیزهارو فراموش نکنم گذاشتمش روی وبلاگ.هرجور دلتون میخواد نقد کنید دوستان..اسیدی یا بازی فرق نمی کند فقط نقدهای حسابی که بتوانم روی حذف شدن غزل ازشعرهایم یا خوب نبودنش حساب کنم...

پدرخوب من...

وارد اتاق او که شدم،روی تختش جنازه ای دیدم

نکنداو...نه...خدانکند،من از این فکرتلخ،ترسیدم

 

باکمی مکث پیش او رفتم،چشم هایم به صورتش افتاد

شوکه سمتش نگاه می کردم،ولی انگار اونمی دیدم

 

ناگهان روی گونه های من،قطره هایی درشت غلتیدند

صورتم را کمی جلو بردم،صورتش را سه بار بوسیدم

 

هی قسم دادمش پدر برگرد و ببین که کنار تو هستم

کاش میشد مرا صداکنی و...من به این آرزوم خندیدم

 

می تواند نگاهمم نکند،من همانم که بی خبررفتم

و سه سال است دیگرازبابا،حال و احوال هم نپرسیدم

 

بازهم لحظه ی جدایی شد،یک نفر آمده تو را ببرد

پدر خوب من حلالم کن؛دردهای تو را نفهمیدم

 

+بیت هایم کلافه و گریان،یاد شب های با تو می افتند

یاد آن بوسه های پنهانی،خاطراتت همیشه پررنگند(مخاطب....)

کوچ می کنم...

کوچ می کنم

از نوک انگشتانت

به ییلاقی گرم

چادر می زنم

روی لب هایی به شیرینی عسل

که در نزدیکی شان

دو تپه ی گل سرخ

کمی بالا تر

چشم هایی که

مرا کیش نشده

مات خودشان می کنند

 

تمام دنیایی و

من تورا در یک لحظه طی کرده ام

.

.

حالا کجاست ژول ورن تا

قصه ی دوردنیا در یک لحظه ی مرا بنویسد!؟

 

بهارتان مبارک

کاش شکوفه های گیلاس می دانستند این روزها شاخه های خواب آلود و خشک درختان منتظر بوسه های کوچکشان هستند تا بیدارشان کنندو بهار راآغاز کنند....

آدم برفی

دارد آب می شود
ازخجالت،وقتی چشم های خورشید را می بیند
اما دست های خشکش
منتظر لمس شکوفه ها هستند
 
قطره ها لیز می خورند از روی پیشانی اش
دفعه ی پیش هم
بعد از دیدن آب قربانی شد
کم کم
کوتاه
کوتاه و
کوتاه تر می شود
.
.
به زمین می رسد
 
نسیم می وزد
شکوفه ای در هوا می چرخد و آرام روی کمی آب می نشیند
چشم های دکمه ای اش از خوشحالی برق می زنند
 
این بار به آرزویش رسید
آدم برفی
که میخواست شکوفه ای را در بهار لمس کند

بچه های شعر

خدایش از پا نیفتد....؟

آفریده می شود انسانی از خاک

خدا از روح پاکش در او می دمد

قرار است فتبارک الله بشود

معترض می شوند فرشتگان

خدا آبرویش را گرو می گذارد

فرشتگان سجده می کنند

یکی

یکی

به شرط بی گناهی انسان

حواسشان تا آخر به او خواهد بود

زندگی آغاز می شود

صدا،دوربین،حرکت

صدای غیل و غال* گناهان

گوش فرشتگان را کر می کند

جبرئیل کات می دهد

.

کمی صبر می کند

دوباره:صدا،دوربین،حرکت

تمامی دوربین ها رو به شیطان است

همه  جا سیاه و گناه آلود

کات می دهد

فرشتگان دیگر امیدی ندارد به انسان

اما

جبرئیل فریاد می زند

صدا،دوربین،حرکت

شیطان هم از پا افتاده

با دیدن این همه گناه

 

نکند خدای انسان از پا بیفتد؟؟!

دوباره خیره شدم من...

 دوباره خیره شدم من به سوی غاری که
پیام می رسد این بار برنگاری که
برای شورش دلها شده قراری که
وکرده قلب خزان را چو نوبهاری که
هوای شهر مدینه بدون او سردست
ودل بدون محمد همیشه پر دردست

دوباره خیره شدم من به سوی چاهی که
در آن صدای شکستن و اشک وآهی که
همیشه چشم یتیمان به دست شاهی که
برایشان  پدری کرده وپناهی که
تمام شام به دوشش غذای آنها بود
علی برای یتیمان شبیه بابا بود
 
دوباره خیره شدم من به سوی نوری که
وعطر عطر گل یاس و بوی نوری که
نشان خانه ی لیلاست کوی نوری که
ومن که عاشق و مجنون روی نوری که
گدای خانه ی او پادشاه خواهد شد
و عاشق دل زهرا به راه خواهد شد
 
دوباره خیره شدم من به سوی قبری که
درآن جنازه ی خونین کوه صبری که
کرم وبارش رحمت به دست ابری که
غریب شد پس ازصلح به زور وجبری که
غریب بود رضاو درون مشهد ماند
غریب تر حسنی که بدون گنبد ماند