پستـــ ــ ـ ـ ـ ثابت
مرور خاطره هایت هوایی ام بکند...
مرور خاطره هایت هوایی ام بکند...
سرما را چشم روشنی می آورند
و او بامن گرگم به هوا بازی می کند
من دستکش هایم را در دهان گرگ ها جا می گذارم
وتا خود خانه می دوم
مادرم جلوی در ایستاده وتبریک می گوید
که دوستم سرما را خورده ام...
هنگامی که ازروی تپه
پرپر شده گل هارا تماشا می کردی
وقلم ها خون گریه کردند
وقتی برای اولین بار امشب
نشسته به استقبال خدا رفتی
ازامروزظهر به بعد
خون می چکدازشعرهای پژمرده
ودیگر خورشیدی طلوع نخواهد کرد
جز درآغوش طفلی سه ساله
که ستاره ی چهره اش همه جارا روشن کرده
اما بانو دلت را به اوهم خوش نکن
که این خرابه
درتاریکی مطلق فروخواهدرفت...
تا آن روزهرچه بود کمرم راست بود و به دنیا می خندیدم،حالا کمرم شکسته و...اما به قول یکی هرچه از دوست رسد نیکوست...با یک کمرخم هم باز می شود خندید نه؟
راه این کوچه را همیشه دلم درکنار دل تو پیمودست
داخل کافه ای بدون تو می نشینم کلافه و مبهوت
وبه دنبال تو توی فالِ قهوه هایی که زهرآلودست
دختران قبیله ی احساس،پشت درپشت قالی می بافند
اشک های تو تارقالی ها خنده هایت برایشان پودست
مو به مو ودقیق یادم هست همه ی لحظه های آن روزی
که بدون مقدمه گفتی می روی از کنارمن...زودست -
- که تو ازیاد برده باشی...نه به گمانم هنوزیادت هست
من همانم که عاشقت بوده،تو همانی که عاشقم بودست
سهم من یک مدادمشکی شد ازمیان مدادرنگی ها*
می کشم آسمان قلبم را که پس از تو سیاه وپردودست
*حسنی محمدزاده:
ازتمام مدادرنگی ها سهم من زرد کهربایی شد
هی گل سرخ می کشم اما می شود شاخه شاخه داوودی
پ.ن:قصدنداشتم این شعررو تمام کنم وفقط وفقط بخاطر یکی از عزیزترین دوستانم این کاررا کردم که هراتفاقی برای من بیفته این بیچاره باید ناراحتی ها وبقیه ی اخلاق های بد من رو تحمل کنه...(تقدیم به زهرای عزیزم...)
که فکرش راهم نمی کردی...
ولی مهم این است که وقتی به آنجا رسیدی امیدت را از دست ندهی
فکرشم نمی کردم منی که همیشه می تونستم دربرابر همه چی یه لبخند بزنم و توی دلم بگم بیخیال خدا خودش درست می کنه همه چی رو بخاطر یسری چیزهای شاید بیخود انقدر به هم بریزم.یعنی اصلا فکرش روهم نمی کردم که این موضوع تنها نقطه ضعف من باشه(نه اینکه بگم نقطه ضعف ندارم نه ولی هیچوقت جلوی بقیه به روی خودم نمیارم که نقطه ضعف هام چیا هستن وهمه فکر می کنن هیچ چیزی من رو آزارنمیده وهیچ نقطه ضعفی ندارم.)
دیشب به یسری دلایل ناراحت بودم و خب ازطرفی چون درکنار دوستان بودم مجبوربودم خوشحال هم باشم مثل همیشه...اما فهمیدم وقتی نمیشه یسری چیزها رواز زندگی حذف کرد باید باهاشون کنار اومد.
جمله ی همیشگی من:إن معَ العســـر یُســــری...(خدایا من هنوزم منتظر اون آسونیه هستم.)
دلم میخواد بازم اینجا بمونم
آخه من کفتر جلد همین جام
واسم سخته برم از آشیونم
گداتو پررو کردی که گذاشتی
همه خواسته هاشوازتو بگیره
بازم یه خواسته داره از تو آقا
میشه اینجا بمونه تا بمیره
دیگه فرقی نداره زنده باشم
واسم اینجا بودن خیلی مهمه
منم مجنون تو اما آقاجون
تو عشق وعاشقی لیلی مهمه
همون گوشه کنار صحن قدست
برای آخرین دفعه می شینم
شبیه نقاشی بچگی هام
یه کفتر روی یه گنبد می بینم
باکلی اشک وآه وبغض وگریه
سلام آخرو میدم و می رم
یادت باشه میخوام تو ضامنم شی
منم مثله همون آهو اسیرم
پ.ن:بعداز مدت ها آیینی ننوشتن با این کارهم آدم میتونه خوشحال شه...اولین تجربه ی ترانمه با انصاف نقد کنید لطفا...
کلماتم بدون تو گیجند وغزل های بعد تو منگند
بیت هایم کلافه و گریان،یادشب های با تو می افتند
یاد آن بوسه های پنهانی...خاطراتت همیشه پررنگند
توبه من قول داده بودی که یارشب های تار هم باشیم
پس کجا رفته ای که این شب ها اشک هایم برات دل تنگند
من همانم که شعر می گفتم،آن زمان ها که عاشقت بودم
بعد از عشقت چگونه بنویسم؟که قوافی شعر می لنگند
این غزل های تشنه و بی تاب،بعد از اینکه تو رفتی از اینجا
توی این دفتر پر از دردم،سر یک قطره عشق می جنگند
پ.ن:کلا این غزل رو خودم نمی پسندم ولی خب به خاطر اینکه بعضی چیزهارو فراموش نکنم گذاشتمش روی وبلاگ.هرجور دلتون میخواد نقد کنید دوستان..اسیدی یا بازی فرق نمی کند فقط نقدهای حسابی که بتوانم روی حذف شدن غزل ازشعرهایم یا خوب نبودنش حساب کنم...
نکنداو...نه...خدانکند،من از این فکرتلخ،ترسیدم
باکمی مکث پیش او رفتم،چشم هایم به صورتش افتاد
شوکه سمتش نگاه می کردم،ولی انگار اونمی دیدم
ناگهان روی گونه های من،قطره هایی درشت غلتیدند
صورتم را کمی جلو بردم،صورتش را سه بار بوسیدم
هی قسم دادمش پدر برگرد و ببین که کنار تو هستم
کاش میشد مرا صداکنی و...من به این آرزوم خندیدم
می تواند نگاهمم نکند،من همانم که بی خبررفتم
و سه سال است دیگرازبابا،حال و احوال هم نپرسیدم
□
بازهم لحظه ی جدایی شد،یک نفر آمده تو را ببرد
پدر خوب من حلالم کن؛دردهای تو را نفهمیدم
+بیت هایم کلافه و گریان،یاد شب های با تو می افتند
یاد آن بوسه های پنهانی،خاطراتت همیشه پررنگند(مخاطب....)
از نوک انگشتانت
به ییلاقی گرم
چادر می زنم
روی لب هایی به شیرینی عسل
که در نزدیکی شان
دو تپه ی گل سرخ
کمی بالا تر
چشم هایی که
مرا کیش نشده
مات خودشان می کنند
تمام دنیایی و
من تورا در یک لحظه طی کرده ام
.
.
حالا کجاست ژول ورن تا
قصه ی دوردنیا در یک لحظه ی مرا بنویسد!؟
خدا از روح پاکش در او می دمد
قرار است فتبارک الله بشود
معترض می شوند فرشتگان
خدا آبرویش را گرو می گذارد
فرشتگان سجده می کنند
یکی
یکی
به شرط بی گناهی انسان
حواسشان تا آخر به او خواهد بود
زندگی آغاز می شود
صدا،دوربین،حرکت
صدای غیل و غال* گناهان
گوش فرشتگان را کر می کند
جبرئیل کات می دهد
.
کمی صبر می کند
.
دوباره:صدا،دوربین،حرکت
تمامی دوربین ها رو به شیطان است
همه جا سیاه و گناه آلود
کات می دهد
فرشتگان دیگر امیدی ندارد به انسان
اما
جبرئیل فریاد می زند
صدا،دوربین،حرکت
شیطان هم از پا افتاده
با دیدن این همه گناه
نکند خدای انسان از پا بیفتد؟؟!